پدر: پدر ایشان حضرت امام حسن عسکری (ع)امام یازدهم شیعیان است که ایشان فرزند امام هادی فرزند امام جواد فرزند امام رضا فرزند امام موسی بن جعفر فرزند امام صادق فرزندامام باقر فرزند امام سجاد فرزند امام حسین فرزند امام علی بن ایطالب و حضرت زهرا (س) فرزند حضرت پیامبر اعظم محمد (ص) میباشند.ایشان در سال 232هجری قمری در مدینه به دنیا آمدند مادر محترمشان خانم حدیث (حدیثه یا سوسن)از بانوان عارفه و بسیار مومن بودند.لقب معروف این امام بزرگوار زکی و عسکری میباشد عسکری : عسکری یعنی نظامی وسامرا یک منطقه نظامی به شمار می رفت و امام را به خاطر اقامت در آنجا (یا محله ای از آنجا) (عسکری) لقب دادند. لازم به ذکر است همانطور که مورخان تصریح کرده اند اگر در جایی لقب (عسکری) به تنهایی بکار رود مراد امام حسن عسکری است .زکی: -درکتب تحفةالانام واخبارالدول و کتب دیگربه این لقب اشاره شده است): ایشان شریف ترین و پاک نهادترین انسان روزگار خود بودند جان و دل خود را پاک کرده در راه اعمال نیک پرورش داده بودند.برای همین لقب زکی به ایشان داده اند. ایشان تا 13 سالگی باپدربزرگوارشان درمدینه زندگی میکردند و سپس به سامرا هجرت نمودند درسن 23 سالگی پس از شهادت حضرت امام هادی به امامت رسیدند و 6سال امامت شیعیان را عهده داربودند وسپس به شهادت رسیدند.که بعدا دراینمورد توضیح داده میشود. مادر: مادر بزرگوار ایشان خانم نرجس خاتون میباشد که نام اصلی این بانوی گرامی ملیکه(ملیکا)است .ایشان او از طرف پدر، دختر «یشوعا» فرزند امپراطور روم شرقی بود، و از طرف مادر، نوه «شمعون» بود. شمعون از یاران مخصوص حضرت عیسی(ع) و وصی او بوددر برخی روایات از وی به عنوان پسرعمه و گاه برادرزاده حضرت مریم یاد شده است شمعون به « صفا » ملقب بود و از وی به «شمعون صفا» یاد میشود. در کتاب مقدس نیز نامش «پطرس» ذکر شده است. رابطه وی با حضرت عیسی چنان نزدیک بوده که لقب او را برادر حضرت عیسی خواندهاند. هنگامی که خداوند میخواست حضرت عیسی علیه السلام را به سوی خود ببرد و از نقشهای که یهودیان برای قتلش کشیده بودند نجات دهد، به او وحی کرد که نور و حکمت و علم و کتاب خدا را به شمعون بسپارد که او جانشینش در میان مؤمنان خواهد بود به این ترتیب شمعون وصی حضرت عیسی شد، در ادامه راه آن پیامبر خدا و ترویج آیین و افکار او از هیچ کوششی فروگذار نکرد و به رویارویی با دشمنان مسیح پرداخت. در روایات اسلامی داستانهایی از کرامات و مجاهداتهای او ثبت شده است. شمعون بن حمون تا مدتی پس از عروج حضرت عیسی علیه السلام پنهان شده بود و مخفیانه در یک جزیره زندگی میکرد تا از شر یهود در امان باشد بنا به روایتی از علی علیه السلام پیروان حضرت عیسی هفتاد و دو فرقه شدند و از آن میان، تنها پیروان شمعون بن حمون رستگار و نجات یافتند. شمعون کتابی نیز داشت که در آن به رسالت حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم و ویژگی های او تصریح شده است. این کتاب در دست مسیحیان نجران هم بوده است. بحیراء نیز با استفاده از اطلاعات همین کتاب توانست رسول خدا را در دوازده سالگی بشناسد و به پیامبری او بشارت دهد شمعون بن حمون (شمعون صفا) سرانجام در زمان پادشاهی شخصی به نام اردشیر به شهادت رسید و پس از او حضرت یحیی علیه السلام حجت خدا بر مردم شد. زندگی این بانوی بزرگ و نحوه مسلمان شدنشان از معجزات پروردگار سبحان است و نشان میدهد که هرکس پاکدامن باشد و خدای مهربان را دوست داشته و اطاعت کندبهترین پاداش به او داده میشود. خانم ملیکا با انکه شاهزاده بود و همه امکانات مادی زندگی را داشتند ولی یک مسیحی واقعی و مومن بودواز سنین کودکی خداترس و پاکدامن بود و رعایت قوانین دین مسیح (ع) را میکرد وقتیکه ایشان به سنّ ازدواج رسید، جدّش امپراطور روم، خواست او را به همسری برادرزادهاش درآورد.ایشان از این امر بسیار ناراحت بودندولی با توجه به اینكه كسی نمیتوانست از فرمان امپراطور سرپیچی نماید،سکوت کردند. امپراطوری از طرف برادرزادهاش، از ملیكه خواستگاری كرد و سپس مجلس عقد بسیار باشكوهی ترتیب داد كه در آن مجلس سیصد نفر از برگزیدگان روحانیون و كشیشان مسیحی و هفتصد نفر از افسران و فرماندهان ارتش و چهار هزار نفر از اشراف و معتمدین و ثروتمندان شركت داشتند. مجلس در كاخ با شكوه امپراطور برگزار شد،همین كه انجیل را گشودند كه آیات آن را تلاوت كنند، ناگهان زلزله آمد، كاخ لرزید، و هر كسی كه روی تخت نشسته بود بر زمین افتاد، خود امپراطور و برادرزادهاش نیز از تخت بر زمین افتادند، ترس و لرز حاضران را فراگرفت، یكی از كشیشان بزرگ به حضور امپراطور آمد و عرض كرد: «این حادثه عجیب، نشانه بلا و خشم خدا و علامت پایان یافتن آیین و مراسم است، ما را مرخص فرمایید برویم» . امپراطور اعلام ختم مجلس كرد،.این بار امپراطور تصمیم گرفت كه «ملیكه» را به همسری برادرزاده دیگرش درآورد، و با خود گفت شاید این حادثه زلزله، برای آن بود كه «ملیكه همسر برادرزاده اوّلی نگردد بلكه همسر برادرزاده دوّمی شود. دستور داد مجلس را در كاخ مثل مجلس سابق آراستند ، و كشیشان خواستند عقد بخوانند، بار دیگر حادثه زلزله رخ داد و همة حاضران پریشان شدند و رنگها پرید و مجلس به هم ریخت و تختها واژگون شد، امپراطور و برادرزاده دوّمی، از تخت بر زمین افتادند و همه وحشت زده از كاخ بیرون آمدند و به خانههای خود رفتندامپراطورو همه مردم وخصوصا خانم ملیکه بسیارمتعجب شدند و مسئله ازدواج خانم منتفی شد و قدرتنمایی پروردگار مهربان این بانوی پاکدامن را ازدست هر نامحرمی حفظ نمود و بالاخره یک شب با یک خواب زندگی ایشان جهت واقعی خودرا پیداکرد و این همان معجزه بزرگ بود. بانو در عالم خواب دید، جدش شمعون همراه حضرت مسیح و عده ای از یاران مخصوص حضرت مسیح وارد کاخ شدند، ناگهان منبری بسیار با شکوه به جای تخت امپراطور گذاشته شد، سپس دید دوازده نفر که مردانی بسیار خوش سیما و نورانی و زیبا بودند وارد کاخ شدند، در عالم خواب به ملیکه گفته شد، اینها که وارد شدند، پیامبر اسلام (ص) و علی(ع)، حسن و حسین، امام سجاد، امام باقر، امام صادق، امام کاظم، امام رضا، امام جواد، امام هادی و امام حسن عسکری (علیهم السلام ) هستند. ناگهان مشاهده کرد که پیامبر اسلام (ع) به حضرت مسیح رو کرد و گفت: ما به اینجا آمدهایم تا «ملیکه » را از شمعون برای فرزندم «حسن عسکری» خواستگاری کنیم. حضرت مسیح به شمعون گفت: به به، سعادت به تو رو کرده، خود را با دودمان محمد (ص) پیوند بده، شمعون از این پیشنهاد بسیار خوشحال شد. آنگاه حضرت محمد(ص) به منبر رفت و خطبه عقد را خواند و «ملیکه» را به عقد امام حسن عسکری (ع) در آورد، و سپس حضرت مسیح و شمعون و یاران حضرت مسیح به این عقد گواهی دادند. خانم «ملیکه» خود گفته بودند: از خواب بیدارشدم ولی ماجرای خواب را به هیچ کس و حتی جدم امپراطور روم، نگفتم، تا مبادا به من آسیبی برسانند، ولی شب و روز در فکر این خواب عجیب بودم، و با خود می گفتم من در اینجا، و امام حسن عسکری (ع) در شهری بسیار دور از اینجا، چگونه به خانه او راه مییابم، محبت امام حسن عسکری (ع)، سراسر دلم را گرفته بود تنها به او می اندیشیدم تا اینکه بیمار و رنجور شدم، تمام پزشکان روم را به بالین من آوردند، ولی معالجه آنها بینتیجه ماند، چرا که بیماری من، بیماری جسمی نبود! تا با معالجه آنها، خوب شوم. روزی پدرم که از من ناامید شده بود، به من گفت: آیا هیچ آروزیی داری تا آن را برآورم، گفتم: آرزویم این است که به زندانیان مسلمان که در جنگ، اسیر و دستگیر شده اند سخت نگیرید و آنها را از شکنجه، معاف دارید تا شاید به خاطر این کار خوب، خداوند حال مرا نیک کند و سلامتی مرا به من بازگرداند، و حضرت مسیح و مادرش مریم بر این کار نیک به من لطف و مرحمت کنند. پدرم خواسته مرا برآورد، عده ای از زندانیان مسلمان را آزاد کرد، و مجازات و شکنجه بعضی را بخشید، بسیار خوشحال شدم، از آن به بعد روز به روز حالم بهتر میشد، همین موضوع باعث شد که پدرم دستور داد تا بیشتر از زندانیان مسلمان، دلجویی کنند و آنها را ببخشند و خوشنودی آنها را به دست آورند، چهارده شب از این جریان گذشت، شبی خوابیده بودم، در خواب دیدم فاطمه زهرا (س) بانوی بزرگ دنیا و آخرت، همراه حضرت مریم«علیها السلام» و بانوان دیگر نزد من آمدند، حضرت مریم به من گفت که این بانو، مادر همسر تو است. بی اختیار به یاد امام حسن عسکری (ع) افتادم، و قلبم فرو ریخت و به حضرت فاطمه (س) عرض کردم: از حسن عسکری گله دارم که سری به من نمی زند دیگر گریه امانم نداد، زار زار گریستم. فاطمه (س) فرمود: تا تو مسیحی هستی، فزندم به سراغ تو نمیآید، اگر میخواهی خدا و حضرت مسیح از تو خشنود شوند، دین اسلام را بپذیر تا چشمت به جمال امام حسن عسکری روشن شود. گفتم: ای بانوی بزرگ! با تمام وجودم حاضرم که اسلام را بپذیرم. فرمود: بگو اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلّا الله وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمّداَ رَسُولُ اللهِ؛ گفتم: «گواهی میدهم به یکتایی خدا و پیامبری حضرت محمد (ص)». آنگاه فاطمه زهرا (س) مرا به آغوش محبتش گرفت و نوازش داد و فرمود: خوشحال باش! به تو مژده می دهم که از این به بعد امام حسن عسکری (ع) به دیدارت خواهد آمد و تو به زیات او موفق میشوی! از خواب بیدار شدم بسیار خوشحال بودم و همواره شهادت به یکتایی خدا و پیامبری محمد (ص) را به زبان میگفتم، و در انتظار دیدار امام حسن عسکری (ع) بودم تا شب بعد شد، در همین فکر و اندیشه خوابیدم، در خواب دیدم امام حسن عسکری (ع) به دیدار من آمد، از دیدار او بسیار خوشحال شدم، گله کردم که چرا به دیدار من نمی آمدی با اینکه دلم غرق محبت تو بود! فرمود: علت جدایی این بود که تو در دین اسلام نبودی، از این به بعد به دیدار تو خواهم آمد، تا روزی که خداوند تو را در ظاهر همسر من گرداند. از خواب بیدار شدم، هر شب آن بزرگوار را می دیدم، از آن به بعد حالم رو به بهبود میرفت و به لطف خدا سلامتی خود را باز یافتم. جنگ مسلمانان با رومیان «ملیکه» همچنان آروز می کرد که روزی بیاید و از میان خاندان امپراطور روم دور شود، و از آلودگی دنیا پرستی این خاندان نجات یابد تا به افتخار و سعادت در خدمت خانه امام حسن عسکری برسد. بین مسلمانان و رومیان، سالها جنگ بود، گاهی مسلمانان پیروز میشدند و گاهی رومیان، طبیعی است که در جنگ، عده ای اسیر می شدند و آنها را به اسارت میبردند، و در این جنگهای پی درپی گاهی از مسلمانان، اسیر رومیان میشدند وگاهی رومیان اسیر مسلمانان میشدند یک شب باز خانم ملیکه امام حسن عسکری(ع) را درخواب دید به ایشان فرمود در فلان جا و فلان روز پدرت به جنگ با مسلمانان می اید شما با لباسی مبدل باید در میان سربازانتان بروید و چون در جنگ شکست میخورید خودرا جزو اسرا قرار دهید.خانم ملیکا با شجاعت و عشق این کار را انجام داددر این جنگ، مسلمانان پیروز شدند، عده ای از زنان از جمله«ملیکه »اسیر مسلمانان شدند، اسیران را بوسیله کشتی، از راه رودخانه دجله به بغداد برای فروش آوردند، یکی از فروشندگان، برده فروش معروفی بنام«عمرو یزید» بود. تعیین نماینده امام هادی (ع) برای خریداری روزی امام هادی (ع) پدر بزرگوار امام حسن عسکری (ع) یکی از یارانش به نام «بشر بن سلیمان» را که در خرید و فروش برده نیز سابقه داشت در شهر سامرا دید و نامه ای که به زبان رومی نوشته بود و زیر آن را امضا کرده بود به او داد و کیسه پول نیز جداگانه به او داد و فرمود: «میخواهم بروی بغداد و با این پول، کنیزی را خریداری کنی و به اینجا بیاوری». بشر بن سلیمان گفت: بسیار خوب، هر امری بفرمایید اطاعت میکنم. امام هادی (ع) فرمود: حال بشنو تا توضیح دهم که چگونه کنیزی را خریداری میکنی. فلان روز از اینجا به طرف بغداد حرکت میکنی، سعی کن اول صبح فلان روز در کنار پل رودخانه معروف بغداد باشی، وقتی به آنجا رسیدی میبینی چند کشتی کنار آب میآیند تا بار خود را خالی کنند، در این میان میبینی زنانی را که اسیر کردهاند، از کشتی ها پیاده میکنند و به عنوان کنیز در معرض فروش قرار میدهند. مشتریها میآیند و کنیزها را میخرند و با خود میبرند، همچنان نگاه کن یک وقت میبینی در یکی از این کشتیها «عمرو بن یزید» دختری را در معرض فروش قرار می دهد، با اینکه پرده داران میخواهند کنیزان را به خریداران نشان دهند، آن دختر، خود را نشان نمیدهد، حجاب و عفت خود را حفظ می کند، او دو لباس حریر پوشیده و یک لباس پوستی گرانبها بر دوش دارد. خریداران، متوجه او میشوند، و اصرار میکنند که او را خریداری کنند، او ناراحت می شود و به زبان رومی میگوید :«وای که حجابم آسیب دید» یکی از خریداران میگوید: من این کنیز را به سیصد دینار خریدارم. آن دختر به او میگوید: «اگر به اندازه ملک سلیمان دارایی داشته باشی، حاضر نیستم کنیز تو شوم.» عمرو بن یزید به آن دختر می گوید: چاره ای نیست، باید تو را فروخت. او میگوید: شتاب نکن، آن خریداری که من میخواهم پیدا می شود، مگر نه این است که معامله باید از روی رضایت باشد. در این موقع نزد «عمر بن یزید» برو؛ بگو نامه ای برای این بانو دارم که به زبان رومی نوشته شده است، این نامه را به آن بانو بده بخواند اگر راضی شد، او را برای صاحب نامه که اوصاف و نشانههای صاحب نامه در آن نوشته شده، خریداری میکنم، وقتی که نامه را به او دادی او راضی میشود آنگاه او را خریداری کن و به اینجا بیاور. «ملیکه» وقتی که همراه عده ای از بانوان اسیر شد، برای اینکه کسی او را نشناسد، خود را نرگس نامید (که تفظ عربی اش همان نرجس است) بشر بن سلیمان طبق پیشنهاد امام هادی (ع)، همان روز معین به بغداد آمد، صبح زود کنار پل بغداد رفت، دید کشتی ها رسیدند، و کنیزها را در معرض فروش قرار دادند، در این هنگام کنیزی را دید که دارای آن اوصافی است که امام هادی (ع) فرموده بود، خریداران اصرار دارند که او را بخرند، ولی او مایل نیست کنیز آنها شود. بشر جلو آمد و با اجازه فروشنده، نامه امام هادی (ع) را به «نرجس» داد، نرجس تا آن را گشود و خواند، بیاختیار منقلب شد و اشک در چشمانش حلقه زد، در حالی که گریه شوق، گلویش را گرفته بود به صاحبش عمرو بن یزید گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش، و اصرار و تأکید کرد که مرا حتما به صاحب این نامه بفروش. عمرو بن یزید گفت: بسیار خوب، مانعی ندارد، آنگاه در مورد قیمت او با بشر بن سلیمان صبحت کرد، او به همان مقدار پولی که در همیان بود و امام هادی (ع) فرستاده بود، راضی شد. بُشر میگوید: همیان را دادم و کنیز را خریدم و با او از آنجا حرکت کردیم. او همواره نامه را بیرون میآورد و میبوسید و به چشم میکشیدتااینکه به محضر امام هادی (ع)رسیدند و پس از اسلام اوردن در نزد ایشان طبق سنت اسلامی به عقد معشوق و مولای خود امام حسن عسکری (ع)درامدند. (بقیه مطالب در اینده) دراینجا میخواهیم جهت اطلاع شما عزیزان صحت تاریخی این ماجرا با کتب معتبر و موجود ثابت کنیم: اولین نکتهای که باید به آن توجه داشت حضور امام هادی(علیهالسلام) در سامراست. بنا بر گزارشهای مسلم تاریخی متوکل عباسی در سال ۲۳۳ هجری قمری تصمیم گرفت تا امام هادی(علیهالسلام) را از مدینه به سامرا بیاورد. سبط ابن جوزی از علمای اهل سنت مینویسد: متوکل به دلیل گزارشهای حاکی از میل مردم به امام هادی(علیهالسلام) حضرت را به سامرا احضار کرد. شیخ مفید در این باره مینویسد: «امام هادی(علیهالسلام) از آن زمان تا وقت شهادتشان در سال ۲۵۴ هجری قمری به مدت ۲۰ سال و ۹ ماه در سامرا اقامت داشتند». خطیب بغدادی از علمای اهل سنت هم نوشته است: «متوکل، امام هادی(علیهالسلام) را از مدینه به بغداد و سپس به سامرا آورد و حضرت ۲۰ سال و ۹ ماه در آنجا ساکن بود و همانجا در زمان حکومت معتز درگذشت و به خاک سپرده شد».] در نتیجه طبق نقلهای تاریخی امام هادی و فرزندش امام حسن عسگری(علیهماالسلام) در طول این مدت در سامرا بودهاند؛ و اگر قرار باشد مادر امام زمان از روم آمده و توسط سپاه اسلام اسیر شده باشد، باید در بین این سالها بوده بوده باشد. حال باید دید در این مدت آیا بین سپاه اسلام و رومیان در این مدت جنگی رخ داده یا نه؟ که اگر رخ داده باشد، احتمال اینکه نرجس خاتون در این میان اسیر شده و به شهر آورده شده و توسط امام هادی خریداری شده باشد بسیار قوی میشود و قابل پذیرش و اگر جنگی رخ نداده باشد، بدون شک این ادعا دروغ خواهد بود. در منابع بسیاری آمده در طول آن سالها جنگهائی میان سپاه اسلام و روم شرقی یا «بیزانس» که ترکیه فعلی باشد، و روم غربی «ایتالیا» و متصرفات آن، به وقوع پیوسته است. مورخان در اینباره نوشتهاند، در سالهای 240، 244، 245، 247 248، 249، 253 هجری، جنگهائی میان قوای اسلام و روم رخ داد و در خلال آنها اسیران طرفین مبادله شدهاند.] «طبری» در تاریخ معروف خود در رابطه یا این جنگها مینویسد: «اوج این جنگها در سالهای 248-245 هجری قمری است. در سال 245 قمری رومیان به شهر «سمیساط» هجوم آوردند و نزدیک پانصد نفر را کشتند و عدهای را هم اسیر گرفتند. ولی جنگ در نهایت با دستگیری فرمانده ارتش روم بهپایان رسید و امپراتور روم برای آزادی فرمانده لشکر خود حاضر شد تا هزار اسیر مسلمان را آزاد کند»] ابن خلدون» نیز در رابطه با وجود این جنگها مینویسید: «در سال 246 قمری، دو سردار از مسلمان به نامهای «عمر بن عبدالله» و «قربیاس» به جنگ رومیان رفت و تعداد زیادی از رومیان را به اسارت گرفتند. همچنین در همان سال «فضل بن قارن» با بیست کشتی به انطاکیه حمله کرد. «بلکاجور» و «علی بن یحیی» هم دیگر سرداران مسلمان بودند که به جنگ رومیان رفتند و غنائم بسیاری به دست آوردند و تعدادی از اسرای مسلمان را هم با پرداخت غرامت آزاد کردند». «ابن اثیر» نیز در کتاب تاریخی خود مینویسد: «یکی از مورخان روسی به نام «فازیلیف» در کتاب «تاریخ العرب و الروم» مینویسد: «در سال 247 قمری، جنگهایی بین مسلمین و رومیان در گرفت، و مسلمانان غنائم بسیاری بهدست آوردند. در سال 248 قمری بلکاجور، سردار مسلمین با رومیان جنگید و طی آن بسیاری از اشراف روم اسیر شدند». وی همچنین در ادامه مینویسد: «در جنگ عموریه که معتصم عباسی به روم حمله برد، عدهای از روحانیون و شاهزادگان رومی اسیر شدند». در این نقل، ابن اثیر تصریح میکند که حتی شاهزادگان رومی هم در این جنگ اسیر شدند که احتمال دارد نرجس خاتون هم میان آن افراد بوده باشد. لذا با در نظر گرفتن روایت شیخ صدوق از زندگی نرجس خاتون و همچنین وجود قراین تاریخی در تأیید این روایت میتوان گفت، اگر مادر بزرگوار امام زمان(عجلاللهتعالیفرجهالشریف) در سال 248 قمری خود را در میان اشراف روم انداخته و اسیر شده باشد، مصادف با سیزدهمین سال توقف حضرت هادى(علیهالسلام) در سامرا و شانزده سالگی حضرت امام عسكرى(علیهالسلام) بوده است. با توجه به اینکه امام هادى(علیهالسلام) نرجس را به خواهرش حکیمه خاتون سپرد تا احکام دینی را به وی بیاموزد قهرا مدتی هم آن بانوی گرامی در خانه عمه آن حضرت بوده تا این وصلت با میمنت انجام گیرد. اگر میخواهید اطلاعات بیشتری در اینمورد پیدا کنید به کتب زیر مراجعه نماییدتذکره الخواص:ابن جوزی-الارشاد :شیخ مفید-الکامل فی التاریخ: ابن اثیر-تاریخ بغداد: خطیب بغدادی-العبر: ابن خلدون_
تاریخ ایجاد: 1397/12/19 22:11:52